اول همه حرفها « یکی» بود عیان
« عصیان» و « اطاعت» آنگه آمد به میان
من کاشف « دو» شدم فرستادندم
در روی زمین در پی« سه» سرگردان
من رفتنیم ولی زمان می ماند
این ساعت گیج و بی زبان می ماند
از جانب من به خضر پیغام دهید
بیچاره کسی که جاودان می ماند
تکرار برای من ملال آور بود
سودای دوباره نو شدن در سر بود
در چشم من از تمام این نعمتها
بی قدر ترین «چشمه اسکندر» بود
از رنگ و ریای زندگی می ترسم
از سردی و بی بهانگی می ترسم
آنقدر از این زمانه دلگیر شدم
کز واژه «جاودانگی» می ترسم