یکی بود یکی نبود . غیر از یه پادشاه و دوروبریاش هیچکس نبود .
یه روز آفتابی ... _ نه اون موقع آفتاب هم نبود _ یه روز مثل همه روزای دیگه
اون پادشاه نشسته بود و دوروبریاش هی جلوش خم و راست می شدن .
یهو پادشاهه از این همه یکنواختی خسته شد . انگار خوشی زده بود زیر دلش . یه هوس کرده بود .
یه هوس عجیب و غریب . داشت فکر می کرد کاش یه دشمن داشت . کاش یکی بود که تو روش وایسه . کاش از یکی یه " نه " می شنید . کاش یکی بود که می فهمیدش . کاش یکی بود که ازش نمی ترسید .
دلش گرفت و بغض کرد . از دوروبریاش دور شد و یه گوشه تنهای تنها ایستاد .
چشماشو بست و به آرزوش فکر کرد . اشک دور چشمش حلقه بست . بعد زیر لب زمزمه کرد :
" چنین باد " و من از چشمش چکیدم .