در عالم کودکی بادکنکی داشتم . به چشم خودم و اطرافیانم خیلی زیبا بود . و برای همه سرگرم کننده . عادت کرده بودم هر روز آنرا بیاورم تا برایم بادش کنند . هر چه بزرگتر می شد مرا بیشتر به وجد می آورد و ساعات زیادی مرا به خودش سرگرم می کرد .
دیگر به آن خو کرده بودم و بدون آن جائی نمی رفتم . آنقدر بزرگ شده بود که وقتی با آن راه می رفتم جلوی پایم را نمی دیدم و او برایم از سنگهای خرد و بی اهمیتی که در راه بودند تعریف میکرد و از قصای روزگار هیچوقت پایم با آن سنگها آشنا نشد .
وقتی وارد جائی می شدم ، اول بادکنکم بود که وارد می شد و ورود مرا خبر می داد . بادکنک من هر روز از روز قبل بزرگتر و بزرگتر می شد و خودم هم دیگر یاد گرفته بودم هر روز نخ آنرا باز کنم و خفتش را سفت بچسبم و دو تا دم عمیق را در آن خالی کنم .
یادم می آید وقتی که یکی از دوستانم به شوخی یا از روی حسادت نوک خودکارش را آرام روی بادکنکم فشار داد ، هیچوقت او را نبخشیدم و با او قهر کردم . ولی اثر نوک خودکارش را هرگز نتوانستم پاک کنم .
هیچوقت از او نپرسیدم که چرا دامن بادکنکم را لکه دار کرده است ولی مدتها این لکه پاک نشدنی ذهنم را به خودش مشغول کرد . عجیب تر اینکه هر چه بادکنکم را بیشتر باد می کردم ، آن نقطه لعنتی بزرگتر
می شد .
بزرگتر و بزرگتر . اگرچه کم رنگ تر . در عالم کودکی ساعتها به آن لکه نگاه می کردم و شکلهای گوناگونی در آن می دیدم و با تصویر سازی اندوهناک خود ، سرگرم می شدم و غصه می خوردم .
هر چه آن لکه بزرگتر می شد ، به شکلهای مختلف بیشتری شبیه می شد . آدمکی که شرورانه به من می خندید ، دلقکی که برایم زبان در می آورد . و همین خیال پردازی ها بیشتر و بیشتر آزارم می داد .
حتی گاهی آن لکه به خوابم می آمد و آنرا می آشفت . و هر روز این تصوریر مرموز بزرگتر می شد تا اینکه یک روز وقتی نفس گرمم را در آن دمیدم ، بادکنکم ترکید .
از صدای ترکیدن آن جا خوردم و ترسیدم . چند لحظه احساس بی پناهی کردم . دیگر صورتم پشت چیزی پنهان نمی شد و همه مرا می دیدند . خجالت کشیدم . فورا خودم را در آئینه ای دیدم . نه . زیاد هم بد نبودم و لازم نبود خودم را پشت آن دلقک مسخره پنهان کنم .
یاد آن تصویر افتادم . فورا تکه های بادکنکم را جستجو کردم . ولی از آن تصویر هولناک خبری نبود . فقط یک نقطه بود از اثر نوک خودکار . که حتی از اولش هم کوچکتر شده بود .
خرداد 83